سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است. [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

نوشته شده توسط:   یه معلم  

رسول ترک - آزاد شده ابی عبدالله یکشنبه 86 دی 23  3:22 صبح

* دهانش را گرفت زیر شیر آب و راه افتاد. به خیال خودش آن را آب می‌کشید تا نجس نباشد؛ و رفت مثل چند شب گذشته، مثل محرّم هر سال ...

* مشهور بود به قُلدری و لااُبالی‌گری. هیکل قوی و بااُبهتی داشت. هرجا می‌رفت، آنجا را به هم می‌ریخت. مأمورهای کلانتری هم از او می‌ترسیدند، چه رسد به مردم عادی. از در که وارد شد، همه‌ی نگاه‌ها او را دنبال کردند، تا جایی برای نشستن پیدا کرد. در گوشه‌ی مجلس، حلقه‌ای ساخته شده که ظاهراً در مورد او حرف می‌زدند.

* هنوز خیلی از آمدنش نمی‌گذشت که جوانی از حلقه خارج شد و رفت سراغش با لبخند، جوان را تحویل گرفت ... چند لحظه بعد، صورتش سرخ شده بود و با تعجب نگاه می‌کرد. نتوانست حرفی بزند. فقط شنیده‌هایش را مرور کرد: «مسئول هیأت می‌خواهد تو بروی بیرون. از فردا شب هم حق نداری بیایی این‌جا ... »

* مجلس ساکت شد. همه می‌ترسیدند دعوا شود. اما او آرام، در میان سیاهی‌ها گم شد و رفت خانه‌اش. به خودش اجازه نداد به خادم امام حسین(ع)بی‌احترامی کند. موقع خواب فکر می‌کرد از فردا به کدام روضه برود؟!

 

* شروع کرد به در زدن. صدای نفس‌هایش را می‌شد از پشت در هم شنید.

در را باز کرد. همان مردی بود که دیشب گفته بود او را از روضه بیرون کنند.

نگاهش کرد. نمی‌توانست تحویلش بگیرد. اما مرد، جثه‌ی قوی او را در آغوش گرفته بود و مدام می‌بوسیدش: «خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم، امشب حتماً بیا جلسه. حرف‌های دیشب را فراموش کن ... خواهش می‌کنم رسول».

می‌خواست برود که رسول نگذاشت: «تا نگی چی شده، اجازه نمی‌دم یه قدم برداری».

صدایش می‌لرزید. نمی‌دانست بگوید یا نه. شاید رسول معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید. اما گفت: «دیشب خواب دیدم رفته‌ام صحرای کربلا. خیمه‌های امام حسین(ع) یک طرف بود و لشکر یزید طرف دیگر. خواستم بروم سراغ خیمه‌های آقا. دیدم سگی نگهبان خیمه‌هاست. اجازه نمی‌داد غریبه‌ها نزدیک شوند.

خواستم بروم جلو، نگذاشت. با سگ درگیر شدم. یک‌دفعه ... متوجه شدم ...سر و صورت آن سگ ... رسول! تو پاسبان خیمه‌ها بودی!»

زانوهایش تا شد. «راست بگو، من! واقعاً من نگهبان خیمه‌های آقا بودم؟! خودشان مرا به سگی قبول کرده‌اند؟! ... »

دیگر شب نبود، ماه رمضان هم نبود، اما آن صبح باصفا، شب قدر رسول شد.

* پنجم اسفند 1284 هـ.ش، وقتی مشهدی جعفر و آسیه، ساکن محله‌ی «خیابان» تبریز بودند، خدا به آنها پسری داد که اسمش را گذاشتند «رسول».

رسول دادخواه. آسیه‌ی مهربان و آرام، رسول را در جلسه‌های روضه امام حسین(ع) شیر داد و بزرگ کرد. بازی‌های روزگار، او را در راهی انداخت که 52 ساله بود که مجبور شد تبریز را ترک کند و برود تهران.

با همه بدی‌هایش، یک خوبی بزرگ داشت و آن هم محبت امام حسین(ع) بود. بالاخره محبت حسین(ع) او را عاقبت به خیر کرد.

* تازه با «حاج محمد سنقری» دوست شده بود. گفت برویم نماز؟! حاج محمد با ناراحتی جواب   داد: «من خجالت می‌کشم با تو بیایم مسجد. چرا مثل بقیه یک‌جا نمازت را نمی‌خوانی و مدام جایت را عوض می‌کنی؟»

ـ حاج رسول گفت: «حق با توست. اما خبر نداری، توی این شهر جای گناهی نبوده که من در آن‌جا پا نگذاشته باشم. حالا باید در عوض، توی همه‌جای این مسجدها، نماز بخوانم تا ان‌شاء‌ا... آن کثافت‌ها را از بین ببرد.»

* از هر مسجدی که رد می‌شد، اگر در آن باز بود، می‌رفت داخل و دو رکعت نماز تحیّت می‌خواند. به هر خانه‌ای هم که می‌رفت، اگر می‌شد، اول دو رکعت نماز می‌خواند. می‌گفت: «روز قیامت، همه‌ی این مسجدها و مکان‌ها، شهادت خواهند داد که من در آن‌ها نماز خوانده‌ام.»

* شب‌های جمعه، فقرا دور مغازه‌اش جمع می‌شدند و او، به همه آن‌ها کمک می‌کرد. همیشه در جیب‌هایش پول می‌گذاشت تا اگر به فقیری رسید، بتواند کمکی کند.

* امکان نداشت یک روز ناهارش را تنها بخورد. همیشه، در جیب‌هایش پول می‌گذاشت تا اگر به فقیری رسید، بتواند کمکی کند.

* امکان نداشت یک روز ناهارش را تنها بخورد. همیشه، ده بیست نفر در حجره‌اش جمع می‌شدند و با او غذا می‌خوردند.

دو خصوصیت خوب داشت، یکی سخاوت، اهل نماز بودن.

* «به شما سفارش می‌کنم، به جلسه‌ها و هیأت‌های غریبه، زیاد بروید. در جلسه‌های غیر‌آشناها، نه آنها شما را می‌شناسند، نه شما آنهارا. به همین خاطر، اخلاص و حضور قلب، خیلی بیشتر خواهد بود.»

* در مسیر راهش، به هر هیأت و جلسه روضه‌ای بر می‌خورد، می‌رفت، چند لحظه‌ای می‌نشست. کمی گریه می‌کرد و بعد به راهش ادامه می‌داد.

* حاجی! چرا مقید شده‌ای روزهای عید نوروز کربلا باشی؟

قطره‌های اشک در چشم‌هایش شنا می‌کردند که گفت: «من در طول سال، رویم سیاه می‌شود. به این امید و آرزو، همیشه در انتهای سال به نزد آقا می‌روم تا ان‌شاء‌ا... همه‌ی این روسیاهی‌های سال، پاک شود.»

* دو سه ساعت مانده بود به افطار. مسجد آذربایجانی‌های بازار تهران پُر بود از روزه‌دارهای ماه خدا. «حاج‌شیخ علی‌اکبر ترک» هر روز تا نزدیکی‌های مغرب می‌رفت منبر. بعد از افطار و نماز، مردم می‌رفتند خانه‌هایشان.

آن شب، حاج شیخ حدیثی گفت: درباره‌ی قیامت، جهنم و جهنمی‌ها.

«... ای مردم! در روز قیامت یک انسان‌ها و آدم‌های ظاهرالصلاحی، به جهنم خواهند رفت که باور‌کردنی نیست. بسیاری از آدم‌هایی که پنداشته می‌شود مؤمن و بهشتی باشند، به جهنم افکنده خواهند شد. به همین دلیل خدای سبحان، لطف می‌فرماید و جهنم را از چشم‌های بهشتی‌ها، پنهان و پوشیده می‌دارد تا آبروی این دسته از جهنمی‌ها حفظ شود ...».

صدایی آشنا، سکوت مجلس را شکست. رسول ترک بود.

«آقا میرزا! این طوری است که شما می‌گویی، و همه‌ی ما را بخواهند ببرند جهنم، پس آن روز قمبر بنی‌هاشم(ع) کجاست؟ بلند بلند گریه می‌کرد و می‌گفت: «با وجود شفیعی چون حضرت عباس(ع) چه‌طور ممکن است شیعه‌ها و گریه‌کن‌های حسین(ع) را ببرند جهنم.» صدای ضجه، در مسجد پیچیده بود. غروب آمد، اما گریه هنوز نرفته بود ... چهار ساعت بعد از مغرب، تازه مجلس کمی آرام شد و شروع کردند به افطاری دادن.

* پیرمردهای هیأتی قدیمی تهران می‌گویند: «بعد از او، هنوز نظیرش نیامده است. عاشورا و تاسوعاها، خیلی‌ها، فقط برای تماشای دسته‌ی رسول تُرک می‌آمدند بازار، گاهی تا ساعت چهار بعد از ظهر منتظر می‌مانند تا عزاداری‌های او را تماشا کنند. وقتی از خود بی‌خود می‌شد، ناله می‌کرد: گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست / من گشتم و دیوانه، توکلت علی‌ا...

«حاج‌حسین فرشی» نگاهی به قبر انداخت و گفت: «نمی‌خواهم. این قبر زیر ناودان است. مادرم را این‌جا دفن نمی‌کنم.»

هرچه کردند و گفتند، راضی نشد. بالاخره قبر دیگری کندند.

حاج رسول ساکت و آرام ـ مثل همیشه ـ خیره شده بود به قبر. خیلی‌ها فهمیدند حالش عوض شده است. زیر لب مدام می‌گفت: «لا اله الا ا...».

کاری به حرف‌های دیگران نداشت و نگاهش فقط به آن قبر بود. آن روز کسی متوجه این حساسیت نشد. ولی بعد، وقتی جنازه‌ی حاج رسول را در همان قبر گذاشتند، خیلی چیزها معلوم شد.

* پاییز بود که خانه‌ی حاج رسول از مهمانان پُر و خالی می‌شد. برای عیادتش می‌آمدند. یکی از رفقایش پرسید: «چطوری؟» و او گفت: «الحمدلله .... فقط از خدا می‌خواهم که مرگ را بر من مبارک کند.»

ـ «چه وقت مرگ مبارک است؟»

ـ «وقتی قبل از این که حضرت عزرائیل تشریف بیاورند، مولایم حسین(ع) بر سر بالینم حاضر باشد.»

* شب جمعه / 15 رجب / 9 دی 1339 تهران در سکوت فرو می‌رفت و خانه‌ی رسول ترک، خلوت و خاموش بود.

حاج رسول، به حاج اکبر ناظم که کنار بسترش نشسته بود، به لهجه‌ ترکی می‌گفت: «قبرستان منتظر من است و من منتظر آقایم هستم.»

یک لحظه صدایش بلند شد. پرشور و اشتیاق می‌گفت: «آقام گلدی، آقام گلدی» «آقایم آمد، آقایم آمد ...»

و لحظه‌ای بعد، رسول تُرک، در آغوش اربابش بود.

* خیلی‌ها آن‌طور که باید، به ملاقاتش نرفتند. یک روز به حاج حسین فرشی گفت: من می‌ترسم شماها جنازه‌ی مرا غریبانه و بی سر و صدا تشییع کنید. می‌ترسم خدای نکرده هم‌مرام‌ها و رفقای دوره‌ی قدیم، در پیش خودشان به ارباب من طعنه بزنند که رسول به سوی امام حسین(ع) رفت. حالا ببین جنازه‌اش را چه غریبانه خاک می‌کنند.

روز تشییع، مردمی که نمی‌دانستند چه کسی از دنیا رفته، مدام می‌پرسیدند کدام مجتهدی فوت کرده‌؟!

حاج حسین، گریه می‌کرد و می‌گفت: «حاج رسول! ببین اربابت حسین(ع)عجب تشییعی برای تو به راه انداخته!»

بعد از تشییع تهران، جنازه را آوردند قم. دور حرم خانم طواف دادند و بردند به قبرستان نو و در همان قبری که چند روز قبل او را خیره کرده بود، به خاک سپردند.


دعا فرمواش نشه

یازهراء(س)


حرف دل شما()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
روضه شب سوم ....
عرفه...
مخارج حروف!!
ذکر قنوت نوجوانی ره بر
یکی دیگه هم رفت... کی نوبت ماست؟؟
[عناوین آرشیوشده]

شنبه 103 آذر 3

امروز:   20   همراه

دیروز:   22   همراه

فهرست

[حرف دل]

[ RSS ]

[من کیم؟]

[برقراری ارتباط]

[فتوبلاگ]

لینکهای دیدنی

آلبوم تصاویر سفر به سرزمین نور - مکه [191]
آلبوم تصاویر سفر به سرزمین نور - مدینه [163]
نامه ای به دوکوهه... [497]
کثیف ترین ظلم تاریخ! [929]
مداحی با طعم شنبه!! [191]
رسول ترک - آزاد شده اباعبدالله [1638]
روضه از زبان یک تیر [177]
محرم از نگاهی دیگر [131]
.:: عروسی ::. [223]
تصویر هوایی از کعبه [278]
آداب تلاوت قرآن [960]
اهل بیت(ع) و قرآن [140]
[آرشیو(12)]

من کیم؟

.: حرف دل :.
یه معلم
من کسی نیستم هر چی هست اونه... واسمع ندایی اذا نادیتک ......

تبلیغات حرف دل

.: حرف دل :.

اوقات شرعی

حضور و غیاب

حـــرف دل

تبلیغات


دوستان





مذهبی
پیامبر اعظم
یاد ایام
خلوت تنهایی
شیعه مذهب برتر
پیاده تا عرش
نمازخانه بوستان بهاره
رویش
زیر آسمان خدا
پایگاه عشق
حسین جان
دریـــچـــه
14 معصوم
مسیح اندیمشک
دوستانه و صمیمانه
یعسوب
رنگارنگه
آخرالزمان و منتظران ظهور
عاشقانه می گویم
وبلاگ گروهی موج
کبو ترانه .... تا بام ملکوت
مزار بی نشان
دختری در راه آفتاب
انتظار
عاشقانه
جاده خدا
بچّه شهید (به یاد شهدا)
کبوتر امام رضا
دست خط ...
ما صاحبی داریم
حاج رضوان
راز و نیاز با خدا
دانشمند
شمیم
عمو اکبر
اباصالحی
دیــار عـاشقـان
بسیجی 57
طبیب عشق....
سجاده ای پر از یاس
کبوترانه
جمهوریت
جلوه
عصر انتظار
مذهبی - سیاسی - فرهنگی
زورخانه باباعلی
*مشترک مورد نظر*
درد شکفتن
پرواز تا اوج
یوسف گم گشته
هیات محبان بقیةالله
خط بارون
عــــــــــروج
.:: در کوی بی نشان ها ::.
نهج البلاغه
حرفهای آسمانی
منتظر بیداری
● بندیر ●
جاء الحق و زهق الباطل
● باد صبا ●
تا پرواز....
شهدای دفاع مقدس
امیدزهرا
وبلاگ شخصی رهبر بختیاری
باران
نور
دوستانه
گلی از بهشت
بر و بچه های ارزشی
یا زهرا (س) مدد
سیمرغ
صبح دیگری در راه است ....
پرواز
صفحات انتظار در فراق گل نرگس
طلبه میلیونر
پرنسس زیبایی
عاشق آسمونی
موقتاً بدون نام
سوز و گداز
باران
کشکول
.:: بیقرار شهادت :::.
شمیم حیات
نارستان
شمیم انتظار
((( لــبــخــنــد قـــلـــم (((
کتابخانه
نیم پلاک
کانون گفتگوی قرآنی
تاریخ مصرف یا بهتره بگم تاریخ بی مصرف
نه/ دی/ هشتاد و هشت
کیمیا
مثلث یک ضلعی
یاداشت های یک مادر
توشه آخرت
مذهب عشق
مهر بر لب زده
چه زود دیر میشه
بسیجیم
my-god
کانون لشکر فرهنگی یوسف زهرا
صاعقه
ایــ عزیـــــز ـــــــران
گل پیچک
من و گذشته من
غلط غولوت
حدائق ذات بهجة

آوای آشنا

موضوعات

عمومی[11] . قرآن[4] . اهل بیت[4] . دلنوشته[3] . رضا امیرخانی . رهبر . عرفه . قنوت . ماه رمضان . مخارج حروف . حرف دل . دعا . امام حسین .

آرشیو

عمومی
قرآن
عترت
دلنوشته
شهریور 87

اشتراک

 

ویرایش قالب

قافله شهداء

تعداد   228946   همراه تا امروز


تماس با ما