وقتی باباش داشت می رفت، 2 یا 3 سالش بود. عکسش خیلی قشنگه. باباش با لباس خاکی، پسرش رو بغل کرده و داره می ره برای اعزام...... امشب عروسی همون پسر بود. پسری که حدود 23، 24 سال داره و برا خودش مردی شده. اما دیگه امشب باباش نبود. فقط عکسش رو گذاشته بودن تو مجلس و اینو زیرش نوشته بودن: «در پس سلوکی عارفانه گرد هم آمدیم. نوای عشق در سرایمان پیچید و حضورت آنرا به کمال رسانید. حال پدر شهیدم! مستانه بنگر تا با دعای خیرت روزگارمان را به خیر رسانی.»
چه عروسی شده بود امشب. دلم مثل بقیه داشت از غصه می ترکید. الانم که دارم اینو می نویسم بغض آسمون هم ترکید و داره گریه می کنه. وقتی ازش خواستن چند کلام صحبت کنه، با بغض اینطوری گفت: «یه عمر آرزو داشتم تو عروسیم کنار عکس بابام وایسم ..... به والله می دونم بابام الان اینجاست. شک ندارم.»
بعدش هم یه گل که توی دستش بود، بجای اینکه به دست باباش بده، به گوشه عکس باباش چسبوند.
اینم وصیت نامه باباش
یه چیزی ما می گیم و می شنویم، ولی خداییش تا باهاشون زندگی نکنی نمی فهمی چی می کشن این بچه های شهید...؟!!!!
عجب شبی بود امشب....
دعا برا گل نرگس(عج) فراموش نشه. یازهراء(س) چهارشنبه 31 مرداد 86- ساعت 1 صبح
|