مگر نه آنکه همه آنچه در آسمانها و زمین است خدا را تسبیح می کنند ، حال بشنویم از زبان یک تیر: ما سه تیر بودیم سه شعبه، که سفارش ما رو به استاد آهنگر داده بودند؛ وقتی آماده شدیم، هیبت ما، بقیه تیر ها رو هم به وحشت انداخته بود، از این همه ابهت به خودمون می بالیدیم. تازه، وقتی ما رو جدا کردند، و کلی زهر به خوردمون دادند و زهرآلودمون کردند، فهمیدیم که خیلی بیشتر از اینها اهمیت داریم و برای موقع خاصی آماده مون می کنند، حتما می خواستند بزرگ یه لشکر رو از پا در بیارن که اینطوریمون کردند، وقتی صاحبمون، ما رو تو چله، کنار بقیه تیرها گذاشت از بقیه شنیدیم که داریم جنگ با دشمنای دین می ریم، می خواییم خارجی ها رو از پا در بیاریم. خیلی غرور داشتیم، همه به ما حسودی میکردن. گذشت و گذشت تا جنگ به اوج خودش رسید. صاحبمون اولین تیر رو برداشت. به گوشمون یه چیزایی می خورد که دعا می کردیم حقیقت نداشته باشه. اینطور زمزمه پیچید که مقابلمون بچه های رسول ا..(ص) هستند. همونایی که تموم عالم بخاطرشون آفریده شده، همونایی که همه موجودات به برکت اونا وجود داشتن . همونایی که ........ همونایی که......... اولین تیر که پرتاب شد تازه فهمیدیم چه اشتباهی کردیم و قراره کجا استفاده بشیم. داشتم از خجالت آب می شدم. من؟!! یعنی من باید به طرف اونا پرتاب بشم؟؟!! روز از نیمه گذشته بود و موقع پرتاب دومین تیر رسیده بود. صاحبمون همینکه دستش رو تو چله آورد، همش سرم رو می دزدیدم که دستش به من نخوره و منو بر نداره، اما نه، بالاخره منو از تو چله در آورد و گذاشت تو کمونش، آره؛ حقیقت داشت، مقابلم حسین(ع)بود. اما انگار حسین(ع) یه چیزی هم تو دستش بود! یعنی چیه؟؟! قرآنه؟؟!! خدا خدا می کردم که نظر صاحبم عوض بشه و پرتابم نکنه، دوست داشتم زمین دهن باز می کرد و منو و صاحبمو می بلعید تا این قضیه اتفاق پیدا نکنه، تمام وجودم دلهره و ترس بود. یعنی چی می شه؟؟! و بالاخره منو پرتاب کرد، چقدر منت باد رو کشیدم که جلوم وایسه و نذاره جلوتر برم ولی کاری از اونم بر نمی اومد. همینطور که داشتم نزدیکتر می شدم همش می گفتم کاشکی این یه بار خطا برم، کاشکی این دفعه به هدفم نخورم، پیش خودم می گفتم یعنی من باید به بدن نازنین حسین(ع) بخورم؟! آخه چه نکبتی از این بدتر؟؟!! ولی نه!!! نه!!!!! انگار هدف من حسین(ع) نبود، هدف من بالاتر از حسین(ع) بود، آره همون چیزی که دست حسین(ع) بود. کاشکی اون، یه تیکه چوب باشه تا شرمنده نشم، کاشکی ....... ای وای!!! اونکه یه بچه است! یه طفل شیرخواره! بی حال رو دست حسین(ع) لباش به هم می خوره.
نه!!!!! خدانکنه!!!! خدانکنه هدفم اون باشه، آخه اون دیگه چه گناهی داره ؟؟!! اونکه برا جنگ نیومده!! تازه، از همه مهمتر، من با این همه قد و بلندی برا اون؟؟؟!!!! من که قدم از اون بلندتره!! من باید به کجاش بخورم؟؟!! خدا جون! کمکم کن نذار این بار، فقط همین یه بار به هدف بخورم. تو همین فکر ها بودم که یه دفعه احساس کردم به یه جای نرمی خوردم............ دیگه بقیه ش رو نگم، دیگه نگم که محاسن حسین(ع) چطور خضاب شد؟ خون پسرش رو که به آسمونها ریخت، دیگه بر نگشت؛ خنده رو لبهای پسرش خشک شد؛ سر تو یه دست حسین(ع) و پیکر تو ........، دیگه نگم که رگهای گردنش از بی آبی خشک بودن؛ دیگه نگم........ فقط همینو می گم که یا حسین! شرمنده ام..........
|